به نام خدای سپیدارها
خدا گفت : زمین سردش است
چه کسی می تواند زمیسن را گرم کند
لیلی گفت : من
خدا شعله ای به او داد ، لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت
سینه اش آتش گرفت .
خدا لبخند زد
لیلی هم
خدا گفت : شعله را خرج کن زمینم را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید ، خدا سوختنش را تماشا کرد
لیلی گر می گرفت .
خدا حظ می کرد
لیلی می ترسید ،
می ترسید آتشش تمام شود .
لیلی چیزی از خدا خواست ، خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید ،
مجنون هیزم آتش لیلی شد .